امیرکیانامیرکیان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

گذری بر دنیای کودکانه امیر کیان...

چقدر دلم تنگ شده بود

1394/11/21 0:19
نویسنده : مامان کیان
441 بازدید
اشتراک گذاری

زمان.....چه زود میگذری .ما را به کجا میبری.بگذار در همین روزها بمانم در میان همهمه ها و صداهای کودکانه پسرم .بگذار میان خنده های بلند و شیطنتهای کودکیش بمانم .به کجا میبری ....چرا میگذری .بگذار دستان کوچکش تا ابد دور گردنم بماند و زمان بایستد و من بمانم و عشقی پر از حس زیبای مادری.امشب چقدر دلم تنگه....چقدر از خودم دلگیرم .بین خاطرات رسیدم به اولین کلمه ای که گفتی ...ماما....کاش میشد زمان می ایستاد و دوباره حس اون روز رو تجربه میکردم .زمان بایست میخواهم با شور مادرانه و چشمان پر از برق به سراغ دفتر خاطرات بیا یم وحس وصف نشدنی ماما گفتن بنویسم .....زمان نرو بایست میخواهم در آن روز دوباره کیان رو به آغوش بگیرم و در چشمانش که یقین دارم زیباترین چشمان دنیاست غرق شوم.عقب برگرد زمان ...میخواهم از دستان کوچکش بگیرم و چند قدم بردارد و از ذوق به من زل بزند ....هر روز که میگذرد با همه لذتی که از وجودت میبرم ...میترسم .از بزرگ شدنت میترسم ....میترسم مثل امروز دلتنگ اون روزها بشم و میدانم که زمان نه مایستد و نه برمیگردد.از خودم دلگیرم چطور یک سال گذشت و من وقفه ای در نوشتن خاطرات دادم ....و زمان باز هم گذشت و منتظر نماند تا من بنویسم .حالا که خاطرات رو میخونم به این نتیجه میرسم در واقع میشه زمان رو نگه داشت .....من همین جا تو همین صفحات زمان رو برات نگه داشتم با خوندن تک تک خاطرات اشک تو چشمام حلقه میزنه ...با خودم میگم چقدر خوب که نوشتم و چقدر خوب که میشه با ثبت خاطره اون لحظه رو دوباره لمس کرد .و چه بد که این یکسال نتونستم از کارها و لحظات زیبا بنویسم .به قول خودم که تو این متن مرتب هم نوشتم زمان که گذشت از این به بعد سعی میکنم برات بیشتر بنویسم .نه فقظ به خاظر تو که تنها عشق منی به خاطر خودم که یه روز دوباره دلم تنگ کودکی شیرینت میشه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)