امیرکیانامیرکیان، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

گذری بر دنیای کودکانه امیر کیان...

                                         

پسرم.تو هستی تمام جهان با من است

تو مهتابی و آسمان با من است

به عمق نگاهت که سر میزنم

فضایی بدون زمان با من است

هیچ تنها نخواهم گذاشت تو را

تا زمانی که جان با من است.......

تو مرا می فهمی

من تو را می خوانم و همین ساده ترین قصه ی یک انسان است.

تو مرا می خوانی من تو را ناب ترین شعر زمان میدانم.

وتو هم میدانی تا ابد در دل من می مانی.

 

 

 

 

 

 

ماجراهای دستشویی من

بعد از مدتها حالا میخوام واست از کارهایی که حالا انجام میدی بگم .االبته خودمم نمیدونم از کجا برات بنویسم از کدوم حرفهای عجیب غربیت از کدوم دلبریهات .امروز دقیقا 21 بهمن ماه سال 1394 و شما هم دقیقا 2 سال و 6 ماه و 14 روز سن داری .از دو سالگی از پوشک گرفتمت ولی چه مکافاتی بود ....واقعا یک پروؤه عظیم و بسیار سنگین در طول عمرم بود .چون اصلا دستشویی رو دوست نداشتی از طرفی هم با پوشک مشکل داشتی ..حالا شما پات رد کرده بودی تو یه کفش که نه پوشک نه دستشویی ....دور خونه میپیچیدی ولی حاضر به هیچ راهی نبودی .خودت فکر کن چه به سرم اومد که بالاخره یاد گرفتی دستشویی همچین بدم نیست . حالا با هزار ترفند که اونم مکافات خودش رو داشت .قانون دستشویی :چراغ توسط ...
21 بهمن 1394

چقدر دلم تنگ شده بود

زمان.....چه زود میگذری .ما را به کجا میبری.بگذار در همین روزها بمانم در میان همهمه ها و صداهای کودکانه پسرم .بگذار میان خنده های بلند و شیطنتهای کودکیش بمانم .به کجا میبری ....چرا میگذری .بگذار دستان کوچکش تا ابد دور گردنم بماند و زمان بایستد و من بمانم و عشقی پر از حس زیبای مادری.امشب چقدر دلم تنگه....چقدر از خودم دلگیرم .بین خاطرات رسیدم به اولین کلمه ای که گفتی ...ماما....کاش میشد زمان می ایستاد و دوباره حس اون روز رو تجربه میکردم .زمان بایست میخواهم با شور مادرانه و چشمان پر از برق به سراغ دفتر خاطرات بیا یم وحس وصف نشدنی ماما گفتن بنویسم .....زمان نرو بایست میخواهم در آن روز دوباره کیان رو به آغوش بگیرم و در چشمانش که یقین دارم زیباتری...
21 بهمن 1394

عکسهای 18 ماهگی

داری به مامان بوس میفرستی جایزه نی نی وبلاگ اینم یه مدل تماشای tv اولین آدم برفی ...made by mam جوجه طلایی من تو دهکده بازی تو همه دنیای منی.....با تو پر از عشقم ...عاشقتم پسرم ...
13 اسفند 1393

غیبت طولانی مدت

سلام به ماه آسمون من به پسر شیطون و نازم .بعد یه غیبت طولانی مامانی بالاخره اومدم که واست از اتفاقای اخیر بنویسم.اول از همه یه تبریک به خاطر برنده شدنت تو مسابقه نی نی عکس .... و دوم تبریک به خاطر یک و نیم سالگیت. خیلی خوشحالم به خاطر ورودت به نیمه دوم از دومین سال زندگیت.این روزها خونمون حال و هواش خاصتره قشنگتره و پر از انرژی کودکانه های شما پسر نازنینمه.پر از صدای بلند و قه قهه پر از تکرار کلمات ...چقدر زیباست وقتی هر چیزی که میگم تکرار میکنی دنبالم بدو بدو میکنی و صدام میکنی ...چقدر قشنگه وقتی پیدام نمیکنی صدا میزنی مانی کجایی؟ چقدر قشنگه که سوار پشتم میشی و دستای کوچولوتو دور گردنم حلقه میکنی و با نگاه پر از برقت بهم میخندی .چقدر...
27 بهمن 1393

عکس

سلام به پسر ماهم که این روزا خیلی بلا شده.....این روزا گرفتن عکس کلا غیر ممکنه مگر شکار لحظه ها و یا مشغول کاری باشی ..لغت نامت دیگه 1000 صفحه رو هم گذشته .تمام وقت و بدون وقفه با هم حرف میزنیم و بازی میکنیم . دست همو میگیریم و دور اتاق میچرخیم و میخونیم  حمومک مورچه داره بشین و پاشو خنده داره حالا با هم چیکار کنیم بشینیم این یکی از بازیهامونه که دوست داری. بازی دوم بازی با کتاب حیوانات که من میشینم و شما ورق میزنی و تک تک حیوانات رو با اسمشون میگی و بعد دوتایی واسه شما دست میزنیم... بازی سوم که وقتی تو اشپزخونه هستیم و من کلی واست حیوانات گرفتم که میچسبونی به یخچال و بلند میگی مانی(مامانی)ببر ...
8 دی 1393

بهت افتخار میکنم

پسر مودب و نازنینم سلام امروز اومدم برات از مهمونی که عصر رفتیم بنویسم از اینکه شما خیلی خاصتر از بقیه ای و باهوشتر ...از اینکه امروز پیش همه سینه ام رو با افتخار جلو داده بودم و به وجودت افتخار میکردم وپر از غرور بودم....امروز یه مهمونی رفتیم پر از آقا پسر دو سه نفری همسن شما و یه چند نفر هم کوچیکتر و بزرگتر از شما  تو اون جمع بود که فهمیدم که شما پسر ناز من با بقیه خیلی فرق داری...قضیه از اینجا شروع شد که همه بچه ها تو خونه میزبان بیچاره بدو بدو میکردن و چه دادی میزدن .....نگووووووو.من همیشه تو خونه به شما میگم که بدو بدو مال پارک  و روی مبل میشینن و نمیپرن و داد  زدن کار خوبی نیست و خلاصه هزار و یک تا اصول اخلاقی که شما هم...
10 آذر 1393

ماجراهای تماشای TV

سلام سلام من اومدم ...با ماجراهای تماشای کارتون ...همه عکسای بالا مربوط به زمانیه که من در طی روز کارتون تماشا میکردم و مامانم عکس میگرفت...حتی بغل بابا هم که بودم و به خیال خودم در امنیت کامل تلویزیون تماشا میکردم از دست هنر عکاسی مامان در امان نبودم ...در ضمن همه کانالا رو هم خودم عوض میکنم ... به کنترل میگم کنکولول و به تلویزیون میگم کارتون .در ضمن باتری کنکولول دوس ندارم و معمولا بعد از اینکه کنکولولو گیر انداختم اولین کار ضربه حسابی تو سر کنترل بیچاره و خارج کردن دل و رودش که همون باترییهاست و بعد هم پنهان کردن آن تو یه مخفیگاه درست و حسابی که دست مامانم بهشون نرسه و اونم جایی نیست به جز پشت تلویزیون و ی...
7 آذر 1393

ما دو نفر

کیان:مامانی من:بله مامان کیان:مامانیییییییی.. من:بله مامانم کیان:جان وبعد صورتتو میچسبونی به صورتم و یک دلبری میکنی که نگوووو من: و یک عدد مامان که میخواد درسته قورتت بده. این حرفای دلبرانه رو از کجا میاری شیطون     من:من بزی دارم خیلی قشنگه این بز شیطون زبر و زرنگه میره صحرا چی میگه؟؟؟/ کیان:بع بع من:تو ی جنگل داد میزنه؟؟؟ کیان :بع بع بع این شعر و به همراه چند تا صدای حیوون دیگه روزی هزار بارم واست بخونم بازم دوست داری... وقتی شعر میخوندیم از ته دل میخندی و سرتو تکون میدی و دست میزنی و هی میگی مامان بخون..   من:کیان بابایی کووووو کیان:کاعع(سر ک...
3 آذر 1393