ماجراهای کیان در سفر....
سلام به همه دوستای خوبم .ما برگشتیم با کلی عکس و خاطره و شیطونیهای آقا کیان .تو این مدت دلمون واسه همه دوستای وبلاگیمون تنگ شده بود.
امروز میخوام از ماجراهای کیان کوچولو تو مسافرت بنویسم .از شیطنت هاش و از دلبری هاش براتون بگم .آخه شما که نمیدونین این پسر من چقدر دلبری کرد تو این سفر .روز اول سال نو که خونه بزرگترها بودیم و امسال چون سفر بودیم من سفره هفت سینمون رو خونه مامان جون و آقا بزرگ چیدم و ماهی قرمز کیان مهمون خونه مامان جون بود.و چند تا عکسم از کیان کنار سفره به زور گرفتم چون به جز دوربین حواسش به همه چی بود .یا میخواست ماهی بیچاره رو بگیره یا تو آیینه دستش رو میذاشت رو صورتش .خلاصه به سختی ازش عکس گرفتم
اینم سفره هفت سینمون که با سلیقه همه چیده شده.
عصر همون روز با همه خداحافظی کردیم و فردا راهی سفر شدیم .خوشبختانه سفرمون دسته جمعی بود و ما زیاد خسته نشدیم و کیان که با همه جور بود و بازی میکرد و کمتر اذیت میکرد.مخصوصا با کیوان که نگووووووووو...هر جا کیان بود کیوان همونجا بود .توی فرودگاه کیان یه خورده حوصلش سر رفت و عمو رضا کیان رو بغل کرد و رفتن تا هواپیماها رو ببینن
کیان که حسابی خسته شده بود توی هواپیما خوابش برد و وقتی رسیدیم به فرودگاه استانبول قیافش حسابی خسته و خوابالو بود.
لپهاشم چون از خواب بیدار شده قرمزی شده بود.
وقتی رسیدیم هتل کیان از خستگی خوابش برد و تا خود صبح خوابید.
روز سوم آقا کیان صبح زود بیدار شد و من و بابایی رو هم بیدار کرد و بعد یه دوش آب گرمرفتیم پایین واسه صبحانه
وقتی پرسنل هتل کیان رو دیدن خواستن باهاش بازی کنن و کیان بی معطلی بغلشون رفت و کلی بازی کرد و انگار صد سال که همشون رو میشناسه و نه تنها گریه نکرد بلکه حسابی باهاشون خوش میگذروند و اون موقع من این شکلی بودم.باورتون میشه تو این سفر کیان بغل همه میرفت و کلی هم باهاشون بازی میکرد و من اصلا یادش نمی افتادم و وقتی من رو میدید انگار نه انگار که مامان اومده و دوباره به بازیش ادامه میداد و خلاصه دلبری میکرد. یه اقای سیاه پوستی که نمی دونستم اهل کجاست واسه کیان شکلک در میاورد و کیان واسش بال بال میزد و میخواست بپره بغلش .و تند تند پاهاشو تکون میداد و بلند میخندید.
خلاصه کیان تو همه جاهای دیدنی و قشنگ بغل بابا خواب بود و تو مسیر ها هم همش به همه لبخند میزد و به اصطلاح خوش اخلاق بود .تو رستورانم که کارمون گریه بود چون از اونجایی که اطلاع دارید کیان ما شکمو و هر جا غذا میدید میزد زیر گریه حالا راستی از بابای کیان بگم که از صبح که ما بیرون بودیم تا شب که برمیگشتیم کیان بغل بابا بود و بابایی انقدر خسته میشد که تا میرسیدیم هتل رو تخت می افتاد و نمی تونست تکون بخوره .بعدم میگرفت و میخوابید.
اینم از کیان که جاهای دیدنی رو خواب بود.
بابای کیان که حسابی مواظب پسری بود که سرما نخوره.باباجون کیان خیلی دوستت داره
تو کشتی کیان طبق معمول خواب بود و هوام یه خورده سرد شده بود . آخرها بارون گرفت.بابای کیان درست لبه کشتی واستاده بود و من میترسیدم بیافتن تو آب اینطوری شد که کیان خوابالو و بابا رفتن داخل کشتی و من موندم و فیلمبرداری کردم تا بعدا این فیلم ها رو واسه کیان نشون بدم تا ببینه بابا چقدر مواظبش بود و دوستش داشت.وقتی رفتم تو کشتی دیدم آقا پسرمون بیدار شده و این بار با یه آقا و خانوم روسی بازی میکنه و اونهام با کیان عکس یادگاری گرفتن.
اینجا هم که مسجد سلطان احمد بود و خیلی هم خوشگل و بزرگ بود.. کیان با دقت همه جا رو نگاه میکرد مثل اینکه متوجه بود یه جای تاریخیه.
اینجا تا اومدم ازش عکس بگیرم دیدم کلاه افتاده رو چشمای کیان و بدون اینکه اعتراض کنه سرش رو بالا گرفته و بازم خنده به لب
اینجا هم منظره روبه روی کاخ عثمانیه و کیان بازم لالا کرده
کیان در کنار صنایع دستی ترکیه
اینم از کیان تو هتل وقتی بد اخلاق میشد.
ساریناو کیوان در کنار کیان و بابایی
توی مترو و کیان تو خواب ناز
اینجا هم خستگی بابایی به روایت تصویر
اینجا هوا بارونی بود.
کیان در حال استراحت.راستی تو این مرکز خرید تا دلتون بخواد من و آقا کیان به دلیل خرابکاریهای آقا تمامی اتاقهای تعویض پوشک رو چک کردیم اونم یه بار نه چند باررررررررررررررررر....البته این که میبینین گریه میکنه منم