یک روز خیلی معمولی از زبان کیان
امروز من هر کاری که میکردم مامان این شکلی بود.مامان میزها رو پاک میکرد و وقتی من میخواستم از میزها بگیرم و کمکش کنم این شکلی میشد.ولی من فقط میخواستم ببینم لکه ای روی میزا نمونه وگرنه اصلا هدفم خرابکاری نبود.
اینجا که میبینید اخبار گوش میکنم همشم متوجه هستم چی میگه.....مخصوصا بخش ورزشی
اینجا هم دارم به مامانم توی تمیز کردن خونمون کمک میکنم.
امروز مامانم بازم کتابها و نوت بوکش رو جمع کرد و رفتیم اتاق من .مامان ازم خواست با اسباب بازیهام بازی کنم ولی من دوست نداشتم .
در کمد رو باز کردم و کفشای مامانم رو برداشتم ولی هدفم خرابکاری نبود فقط کنجکاو بودم .وقتی مامان اومد این شکلی شدمنم این شکلی بودم.
من دلم میخواست به مامانم توی نوشتن پایان نامش کمک کنم.در نتیجه یه فکری به سرم زد ...............آهان با نوت بوک مامان مخشاشو مینویسم مامان بیاد خوشحال بشه
فکر کنم مامان خوشحال شد ولی چرا نوت بوکش رو گذاشت روی تخت؟؟؟....فهمیدم شاید میخواد خودم بردارمش
من بازی با سیم ها رو خیلی دوش دارم میخوام مهندش بشم.
هر چی زور دارم سیمها رو میکشم شاید موفق شدم نوت بوک بندازم زمین و به مشخ نوشتن ادامه بدم .......اینجا بود که مامانم برام شعر مورد علاقم رو گذاشت
ولی نمیدونم چرا دوباره مامانم گذاشتش روی تخت.من که کار بدی نکردم
این بار برمیدارمش حالا ببینین
حرکت یک :هدف مشخص شد.
حرکت دو:پیش به سوی هدف
هوراااااااااااااااااابیا مامان من به هدف رسیدم
اینم از شادمانی من بعد عملیات به قول مامانم خرابکارانه.............
ولی میدونید مامانم چی کار کرد.یه کار نامردانه. نوت بوکش رو جایی گذاشت که من نمی تونستم بهش برسم و این آخر نامردی بود
خیلیییییییییییییییییییییییییی دور بود من نمی تونستم بردارمش
تلاشهای بی نتیجه من.و مامان این شکلی بودولی من این شکلی بودم
واین قیافه من در پایان غم انگیز .ولی آخر سر مامان کلی من بوسم کرد و یه حسابی.
اینم یه روز خیلی معمولی معمولی.